خشک میکنم آرزوهایم را
میگذارمشان در صندوقچه ی فرض های محال
تا دیگر نبیند چشمهایم،جسد مومیایی شده اشان را
و نباشد افسوسی که چرا جوانه نزدند!
حالا وقتش رسیده!!
پشت به دنیا بایستم
زل بزنم به رنج های پیچیده برتن روزهایم
و خفه کنم فریادهایم را در خودم...
تا غروب راهی نمانده
دیگر آه نمی کشم...
میروم...
شاید تمام شدم در خودم...